صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته


به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته

چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن


که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته

شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او


ز غم بهشت و دوزخ، ز جهان جدا نشسته

ز ره وفا در این کو، که گذشته دامن افشان


که غبار کوچهٔ ما، بر توتیا نشسته

ز دعا چه کار جویم، که میان تنگدستان


به هزار نامرادی، اثر دعا نشسته

روم از جهان و شادم، که به راه ما قیامت


ز خیال غمزهٔ تو، حشم بلا نشسته

تو و بزم عیش عرفی، من و کوچه ای که هر سو


سر خون چکان فتاده، دل بینوا نشسته